مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون
رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت:
زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند
چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند.
خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند.
وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم:
لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!
نظرات شما عزیزان: