پسربجه ای سرناهار لجبازی میکرد کباب میخواست روزتعطیل بود پدر رفت همه جارا گشت و گوشت پیداکرد خرید و اورد وبرای پسرش کباب درست کرد پسربجه کباب را خورد و بدون تشکر خوابید فردای ان روز وقتی پدربه سرکاررفت از اربابش سیلی خورد چون ساعتش را فروخته بود تابرای پسرش گوشت بخرد و دیر ازخواب بیدارشده بود........
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: داستان کوتاه,